Tuesday, October 6, 2015

گـفت: پسـرها چقـدر چشـم نـاپـاک شـده انـد ...

گـفت: پسـرها چقـدر چشـم نـاپـاک شـده انـد ...



یک بـار پشـت سـرش راه افتـادم ...

در کوچـه اول ، پسـر جـوانی ایسـتاده بود !

تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد

نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد ...

همـان پسـر ، وقـتی مـن از جلـویش عبـور کـردم ...

سـرش را پایـین انداخت و سرگـرم گوشی مـوبایلـش شـد !

در کوچـه دوم که کمـی هـم تنـگ بـود ...

چنـد پسـر در حـال حـرف زدن و بلـند بلـند خندیدن بودنـد

دخـتر که نزدیکـشان شـد ، نگـاه ها هـمه سمـت انـدام ...

و موهـای بلـند دخـترک چرخـید.

یکـی از پسـر ها نیشـخندی زد

و دیگـری کاغـذی را در کـیف دخـتر انداخـت.

تنـه دخـتر ، هنـگام عبـور از آن کوچه تنگ به تنـه پسـر ها خـورد !

همـان پسـر ها ، وقـتی مـن نزدیک شـدم ...

راه را بـرای عبـور مـن باز کـردند و صـدایشـان را پایـین آوردنـد.

و همیـنطور در کوچه سـوم ، خیـابـان ، بـازار ...

اصـلا قبـول چشـم ها هـمه نـاپـاک ...!

امـا ◄تــــو► چـرا با بـی حجـابی ، طعـمه شـان میـشوی بانـو ...

No comments:

Post a Comment