Saturday, October 3, 2015

آرمیده ام در زیر سایه یِ ماهی که


آمده‌ام پشتِ پنجره‌ی نیمه بازِ اتاقم.
آیینه‌ی دلم را روبروی صورتِ ماهت گرفته‌ام
تا ببینی هلالِ خمیده ی نازکت، گهواره یِ آرامشِ این روزهایم شده.
تا ببینی با همین هلالِ خمیده ی نازکت،
تمام زخم های دلم را، مرهم شده ای
مرهم شده ای زخم هایی را که هیچ قرصِ کاملِ ماهی،
التیام بخشش نبود،
باور کن ماه شده ای، ماهِ من... باور کن...

همپایِ بی همتایِ من!
این روزها،
وزشِ هیچ نسیمی از دنیای زمینی ام،
عکسِ رخِ ماهِ تــو را در دلم آشفته نمی کند
و من،
آرمیده ام در زیر سایه یِ ماهی که،
هوایِ عطر آگینِ بهشتی اش،
تار و پود وجودم را به آغوش کشیده است

مهربانترین با من!
این روزها،
انگار دلم را به مسلخِ عشق آورده ام
انگار واژه هایم را به قربانگاهِ تــو آورده ام
واژه هایم را... نگارندگانِ حافظه ی احساسم را،
در پای نگاهِ مهربان تــو، به سجده آورده ام
و مُهرِ نامِ تــو بر پیشانی ام،
دنیایِ کوچکِ تنهاییم را نورانی کرده است
این روزها،
سحرگاه،
به هوای رایحه ی دل انگیزت،
به عشقِ طلوعِ دوباره ام با تــو،
تسبیحِ اشکهایم را،
یک به یک از میانِ نخِ احساسم عبور می دهم
تـو بزرگتری از هر آنچه می پندارم... تــو بزرگتری... تــو بزرگتری...
و این روزها،
این قاصدکِ پیغام هایِ عاشقانه ی توست که
دست در دستِ نسیم،
راهِ خانه ی دلم را، به فرشتگانت نشان می دهد
و صدای بالهای فرشتگانِ درگاهت،
نوایِ موسیقیِ روحانیِ لحظه هایم شده

No comments:

Post a Comment